ساعتم به وقت دلتنگی کوک شده تا تو برگردی مدافعم …. (دلنوشته… دستنوشته)
همین دو روز پیش بود، یهو بعد اینکه تلفنشو جواب داد گفت باید بره … پرسیدم کجا؟ گفت بلاخره طلبید…
قلبم لرزید… طلبید … این طلبید انگار شد زنگ ناقوس با اون صدای بم گوشخراش توی سرم هزار بار زنگ زد… زنگ زد … زنگ زد…
گفت سه شنبه باید خودمو معرفی کنم … فعلا 10 روز آموزشه … بغضم ترکید … نگاهم تو نگاهش خشک شد… همپای آسمون که از صبح می بارید باریدم …. یک لحظه انگار ته دلم خالی شد … انگار همه دنیا تو تاریکیه …
چرا دروغ وقتی گفت ثبت نام کرده فکر کردم شوخی میکنه … اما حالا …
امروز سه شنبه … آماده شد برای رفتن … گفتم فقط واسه همین 10 روز بهت اجازه میدم … اگه فراموشم کنی …اگه … نذاشت حرفم تموم شه .. یه نگاه با اون لبخند پر از شیطنتش زد همون نگاهی که هیچوقت هیچ چیزیو جدی نمیگیره …
بعدم گفت از کی تا حالا مرد باید واسه انجام کاراش از زنش اجازه بگیره ؟؟ …..و خندید
تو اون لباسی که از سپاه گرفته بود یه شکل و قیافه دیگه شده انگار اصلا نمی شناسمش … خداحافظی کرد و رفت …
گریه نکردم تا بره همچین که دیگه ماشینش دیده نشد اشکام جاری شد ….همینطور راه افتادم … راه رفتم راه رفتم راه رفتم …
خدایا این گریه چرا بند نمیاد …. این دل چرا آروم نمیشه …
دلم میخواد زنگ بزنم بهت تلفنو برداری مثل همیشه بگم …… حاج آقا مسئله … ولی اینبار به جای اینکه سوال شرعی بپرسم و منتظر بمونم عمامه رو برداری و لبخند بزنی و بگی پس رساله واسه چیه … بپرسم دوای دلی که با هیچی آروم نمیشه جز تو چیه؟؟؟ ولی فقط من تلفن دارم و تو ….
چقدر راحت همه چیز را گذاشتی و رفتی … طاقت این دل به این 10 روز نمی رسه …
داشتم فکر می کردم چه دلی داشت اون همسری که با چندتا بچه گذاشت شوهرش بره به جنگ … دارم فکر می کنم چطور وقتی برگردی و بگی فردا باید برم … طلبیده شدم سوریه … بی بی بلاخره طلبید …تاب بیارم و تا برگشتنت زنده بمونم … من نمی توانم ملیحه حکمت باشم … کاش می شد تو هم می توانستی بخاطر دل من از شهید بابایی شدن دست بکشی …
دله دیگه نمی تونم بهش بگم اینطوری نباش هرچند که نباید باشه … هرچقدم باور داشته باشم باید بری ولی من هنوز اونقدر خوب نیستم که دلم نلرزه … شجاع باشم و بگم برو …
دست خودم نیست …دله