مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند
مردی 4 پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد.
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم نیز در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فرا خواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه، درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و با شکوهترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه، درخت بالغی بود پربار و میوه هایی پر از زندگی و زایش.
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هریک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید.
شما نمی توانید دربارۀ یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید.
اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار و زیبایی تابستان و باروری پاییز را از دست داده اید،
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند.
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش ببین، در راههای سخت پایداری کن.لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند….
#زنگ_تفکر
لقمان حکیم گوید:
روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم خوشه هایی از گندم که از روی تکبر سر برافراشته و خوشه های دیگری که از روی تواضع سر به زیر آورده بودند نظرم را به خود جلب نمودند و هنگامی که آنها را لمس کردم،
•• شگفت زده شدم ••
خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه
و خوشه های سر به زیر را پر از دانه های گندم یافتم
با خود گفتم: در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند اما در حقیقت خالی اند
جواب ابلهان خاموشی است
روزی شیخ الرئیس ابو علی سینا وقتی از سفری باز میگشت، اسب را بر درختی بست و برایش کاه ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد.
روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید از خرش فرود آمد و خر خود را پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.
شیخ گفت:« خر را پهلوی اسب من نبد که همین دم لگد زند و پایش را بشکند.»
روستایی آن سخن را نشنیده گرفت با شیخ به نان خوردن مشغول گشت، ناگاه اسب لگدی زد.
روستایی گفت:« اسب تو خر مرا لگد زد.»
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود
روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد قاضی از حال سوال کرد شیخ همچنان ساکت ماند
قاضی به روستایی گفت:« این مرد لال است»
روستایی گفت:« او لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، پیش از این با من سخن گفته»
قاضی پرسید:« با تو سخن گفت؟ چه گفت؟ »
او جواب داد:«گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند»
قاضی خندید و و بر دانش شیخ آفرین گفت.
شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت: « جواب ابلهان خاموشی است»
وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه...!
پدر داشت روزنامه می خواند
پسر که حوصله اش سر رفته بود
پیش پدرش رفت و گفت :
پدر بیا بازی کنیم
پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود
تکه تکه کرد و به پسرش دادو گفت
برو درستش کن
پسر هم رفت و بعد از مدتی
عکس را به پدرش داد
پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی؟
پسر گفت :
من عکس اون آدم پشت صفحه
رو درست کردم
وقتی آدمها درست بشن
دنیا هم درست میشه…!
حکایت آموزنده
عبيدالله بن عباس پسر عموي پيامبر از كساني بود كه به همسايگان افطاري مي داد و سر راههاي سفره مي انداخت و سفره اش برچيده نمي شد
در يكي از سفره ها با غلامش به خيمه عربي رسيدند و گفت : چطور است امشب بر اين عرب در آئيم !
چون عبيد الله مردي زيبا و خوش بيان بود ، مرد چادر نشين او را احترام بسيار كرد و به همسرش گفت: مرد شريفي بر ما وارد شده آيا چيزي داريم كه شب از اين ميهمان عزيز پذيرايي كني؟
زن گفت: جز يك گوسفندي كه وسيله زندگي دختر شير خوار ماست چيزي نداريم مرد گفت چاره اي نيست كارد را بر گرفت تاگوسفند را ذبح كند! زن گفت: مي خواهي بچه ات را بكشي؟ مرد گفت : هر چند چنين شود چاره اي جز احترام مهمان نداريم.
سپس اشعاري خواند كه مضمون آن چنين است: اي زن اين دختر را بيدار نكن كه اگر بيدار شود گريه مي كند و كارد از دستم مي افتد.
خلاصه گوسفند را ذبح و از مهمان پذيرائي كردند. عبيد الله تمام سخنان ايشان را شنيد صبحگاهان عبيدالله به غلامش گفت: چقدر پول همراه داريم؟
غلام گفت: پانصد اشرفي از مخارج ما تاكنون زياد آمده است.
گفت: همه را به اين مرد عرب بده! غلام تعجب كرد كه در مقابل گوسفندي به پنج درهم پانصد اشرافي پول مي دهي؟
گفت: او نه تنها تمام اموالش را براي ما صرف كرد ، بلكه ما را بر ميوه قلبش مقدم داشته است.
?? منبع
پیغمبر و یاران ج ۴ ص ۲۲۳
معني زن چيست؟
از حکيمي پرسيدند: معني زن چيست؟
با تبّسم گفت: لوحي از شيشه است
که شفّاف بوده و باطنش را مي تواني ببينی
اگر با مدارا او را لمس کني
درخشش افزون مي شود
و صورت خود را در آن مى بينی
اما اگر روزي آن را شکستي
جمع کردن شکسته هايش بر تو سخت مى شود
اگر احياناً جمعش کردي
که بچسباني بين شکسته هايش
فاصله مي افتد
و هر موقع دست به محل
شکستگي بکشي دستت زخمي ميشود.
زن اينچنين است پس آن را نشکن …
خوشبختی یک احساس است
خانمی سراغ دکتر رفت و گفت: نمی دانم چرا همیشه افسرده ام و خود را زنی بد بخت می دانم
چه دارویی برایم سراغ داری آقای دکتر؟
دکتر قدری فکر کرد و سپس گفت:
تنها راه علاج شما این است که پنج نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و اینکه از زبان آنها بشنوی که خوشبخت هستند.
زن رفت و پس از چند هفته به مطب دکتر برگشت، اما این بار اصلاً افسرده نبود.
او به دکتر گفت: “برای پیدا کردن آن پنج نفر، به سراغ پنجاه نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینها هستند رفتم
اما وقتی شرح زندگی همه آنها را شنیدم فهمیدم که خودم از همه خوشبخت تر هستم!
خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت و مال اندوزی به دست نمی آید. خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته هاست نه افسوس بابت نداشته ها!