حکایت آموزنده
عبيدالله بن عباس پسر عموي پيامبر از كساني بود كه به همسايگان افطاري مي داد و سر راههاي سفره مي انداخت و سفره اش برچيده نمي شد
در يكي از سفره ها با غلامش به خيمه عربي رسيدند و گفت : چطور است امشب بر اين عرب در آئيم !
چون عبيد الله مردي زيبا و خوش بيان بود ، مرد چادر نشين او را احترام بسيار كرد و به همسرش گفت: مرد شريفي بر ما وارد شده آيا چيزي داريم كه شب از اين ميهمان عزيز پذيرايي كني؟
زن گفت: جز يك گوسفندي كه وسيله زندگي دختر شير خوار ماست چيزي نداريم مرد گفت چاره اي نيست كارد را بر گرفت تاگوسفند را ذبح كند! زن گفت: مي خواهي بچه ات را بكشي؟ مرد گفت : هر چند چنين شود چاره اي جز احترام مهمان نداريم.
سپس اشعاري خواند كه مضمون آن چنين است: اي زن اين دختر را بيدار نكن كه اگر بيدار شود گريه مي كند و كارد از دستم مي افتد.
خلاصه گوسفند را ذبح و از مهمان پذيرائي كردند. عبيد الله تمام سخنان ايشان را شنيد صبحگاهان عبيدالله به غلامش گفت: چقدر پول همراه داريم؟
غلام گفت: پانصد اشرفي از مخارج ما تاكنون زياد آمده است.
گفت: همه را به اين مرد عرب بده! غلام تعجب كرد كه در مقابل گوسفندي به پنج درهم پانصد اشرافي پول مي دهي؟
گفت: او نه تنها تمام اموالش را براي ما صرف كرد ، بلكه ما را بر ميوه قلبش مقدم داشته است.
?? منبع
پیغمبر و یاران ج ۴ ص ۲۲۳